عاشق واقعی
این داستانو ازیه جای دیگه خوندم ازش خوشم اومد گفتم بذارم که دوستامم ببینم به خصوص عشقم
دخترباناامیدی وعصبانیت به پسرکه روبرویش ایستاده بودنگاه میکرد.کاملاازاوناامیدشده بود.ازکسی که انقدردوستش داشت و فکرمیکردکه اوهم دوستش دارد ولی دقیقاموقعی که دختربه اونیازداشت دختر راتنهاگذاشت.
ازبعدازپیوندکلیه درتمام مدتی که دربیمارستان بستری بودهمه به عیادتش امده بودند غیرازپسر.
چشمهایش همیشه به دری بودکه همه ازان واردمیشدند.غیرازکسی که اومنتظرش بود. حتی بعدازمرخص شدن ازبیمارستان به خودش گفته بودکه شایدپسردلیل قانع کننده ای داشته باشد. ولی دربرابرتمام پرسشهایش یاسکوت بودیاجوابهای بی سروته که خودش هم به احمقانه بودن انهااعتراف داشت.
تحمل دخترتمام شده بودبه پسرگفت که دیگرنمیخواهداوراببیند به اوگفت که اززندگی اش خارج شود .
به نظردخترپسرخاله اش که هرروزباگلهای زیبایی به ملاقاتش امده بود بیشترازپسرلایق دوست داشتن است.
دختردرحالت عصبانیت به پهلوی پیسرضربه ای زد.زانوهای پسرلحظه ای سست شدو رنگش پریدوچشمهایش مثل یخ بود ولی دخترمتوجه نشدچون دیگررفته بودو پسررابرای همیشه ترک کرده بود.
دخترباخودفکرمیکردکه چه دنیای عجیبی است دراین دنیاکه ادمهایی مثل ان غریبه پیدامیشوندوکلیه شان رامجانی اهدامیکند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرند و حتی قبول نمیکردکه دختربرای تشکربه پیشش برود درعین حال پسری دیگر این چنین بااورفتارمیکندوعشق اورابه فراموشی میسپارد.
درهمین حال پسرازشدت ضعف روی زمین نشسته بودوخونهایی راکه ازپهلویش می امدراپاک میکرد.
وپسرهمچنان پای قولی که به خودش داده بودپابرجابود اونمیخواست دخترتمام عمرش رامدیون اوبماند ولی ای کاش دخترازنگاه پسرمیفهمیدکه اوعاشق واقعی ست.